پارت 5
پارت5 در ادامه
ارت_5
#به_نویسندگی:مماکاسه
#طعم_شیرین_زندگی
از زبان مرینت
آنقدر حالم بد بود که نفهمیدم بیرون شهر بودم.همش فکرم هزار جا میرفت.ادرین ادرین ادرین. آخه گند بزنن تو این زندگی.به قدم زدن ادامه دادم چون قدم زدن حالمو بهتر میکرد.به پشت سرم نگاه کردم برج ایفل چقدر از اینجا کوچیکه.تا برگشتم چشمم خورد به جاده.واییی ینی من اینقدر از شهر دور شدم.گوشیمو در آوردم.۱۵۷تماس بی پاسخ.مامان بابا مامان ادرین لوکا آلیا نینو رز جولکاو .....
از تنها تو جاده ایی که حتی یه ماشینم نبود احساس بدی بهم دست داد.پیام دادم به مامان و الکی گفتم خونه جولکا امو امشب نمیام خونه و گوشیمو برداشتنو رو سایلنت گذاشتم.
قدم زدم تا اینکه نایی نداشتم نشستم کنار جاده.گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم به آلیا .جواب نداد چون درحال مکالمه بود زنگ زدم به لوکا.ورداشت.
من_سلام لوکا.
لوکا_مرینت توییی کجایی . بابا این آلیا ادرین گوشیه منو سوراخ کردن فک میکن پیش منی.کجایی؟؟
من_تو جاده با پای پیاده نا ندارم راه برم.
لوکا_چییییی.اونجا چه کار میکنی.ادرسو پیامک کن بیام دنبالت.عه ساکت شید دیگه.
من_مهمون داری؟؟
لوکا_نه بچه ها عو مامان بابات اینجان!!
من_چی ادرینم اونجاست چرا صدات انقدر بد میاد.نگو صدام رو بلند گوعه.
لوکا_رو بلند گوعه.نباید می بود.
من_معلومه که نهههههه.
یه صدایی از پشت سرم احساس کردم تا برگشتم چن نفر ریختم سرم و هی منو میزدن.گوشیمو گرفتن.جیغ میزدم.بلکه لوکا صدامو بشنوه.بعدم دستامو بستنو انداختنم تو ماشین و بیهوشم کردن.
وقتی به هوش اومدم خودمو تو یه چیز قفس مانند دیدم که از ارتفاعی بلند آویزون بود🤕
«ینی چی میشه لوکا صدای مرینت رو شنیده.ادرین و بقیه مرینت رو پیدا میکنن»